جدول جو
جدول جو

معنی لب لبو - جستجوی لغت در جدول جو

لب لبو
تمشک، نرم، ملایم، خیلی چاق و شلخته
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شب بو
تصویر شب بو
(دخترانه)
نام گلی معطر و زینتی در رنگهای متفاوت که شب هنگام باز می شود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لبلبو
تصویر لبلبو
مغز بو داده و شیرین شدۀ هستۀ زردآلو که به عنوان آجیل مصرف می شود
لبو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبلبو
تصویر لبلبو
لهو، هرزگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب لمبو
تصویر آب لمبو
میوۀ لهیده و پرآب، میوه ای که آن را با دست فشار داده و آبکی کرده باشند مانند انار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبالب
تصویر لبالب
پر، لبریز، مالامال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شب بو
تصویر شب بو
گیاهی زینتی باساقۀ بلند و گل هایی به رنگ های مختلف، شب انبوی، خیرو، خیری، هیری، زراوشان
فرهنگ فارسی عمید
(لَ لَ)
مرد نیکویی کننده با اهل و همسایۀ خود، کبش لبلب، تکۀ بابانگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ لُ)
هرزه. هرزگی:
من کلاهی داشتم از لبلبو گم شد ز من
در میان دفتر سلطان سلیمان یافتم.
حقیقت معنی بیت فوق از جواهرالاسرار شیخ آذری معلوم شود. (آنندراج). کلاه ’لقد خلقنا الانسان من احسن تقویم’ بر سرم بود چون متابعت لهو و لغو کردم بتأدیب ’ثم ّ رددناه اسفل سافلین’ از سرم بیفتاد چه لبلبو به زبان رومی لهو و لغو را گویند، در میان دفتر سلطان سلیمان یافتم یعنی حضرت نایب مناب که پیر مرشد است باز آن کلاه بر سرم نهاد یعنی مرا به توبه و سلوک به مقام اصلی و جوهر حقیقی خود رسانید که او کون جامع است هر جا که دفتری گم شود در خزانۀ جامعیت معرفت او باز توان یافت. (از شرح اشعه اللمعات جامی صص 341- 342)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
لبو. چغندر پخته را گویند که با کشک و سیر (؟) بخورند. (برهان). چغندری که بپزند و در بازارها فروشند و گاهی به کشک و سیر (؟) خورند:
چه برد طفل از لبش که بود مست لبلبو.
مولوی.
- امثال:
مگر پشت شمس العماره لبلبو گفته ام ؟
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
لب بلب. لمالم. مالامال. پر از مایعی تا لبه. پر تا لب چنانکه جامی. لب ریز. مملو. ممتلی. که تالب پر باشد چون پیمانه از شراب و حوض از آب و جز آن: بموسم گندم درو از آسمان باران آمد پانزده شبانه روز که حوضها لبالب شد. (تاریخ طبرستان).
مجره بسان لبالب خلیجی
روان گشته از شیر در بحر اخضر.
ناصرخسرو.
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من.
خاقانی.
لبالب جام بر دونان کشیدی
پیاپی جرعه ها بر من فشاندی.
خاقانی.
هر بار بجرعه مست گشتم
این بار قدح لبالب آمد.
خاقانی.
لبالب کرده ساقی جام چون نوش
پیاپی کرده مطرب نغمه در گوش.
نظامی.
ملک بر یاد شیرین تلخ باده
لبالب کرده و بر لب نهاده.
نظامی.
لبالب کن از بادۀ خوشگوار
بنه پیش کیخسرو روزگار.
نظامی.
بگردان ساقیا جام لبالب
بکردار فلک دور دمادم.
سعدی.
کردیم بسی جام لبالب خالی
تا بو که نهیم لب بر آن لب حالی.
سعدی.
فیض، لبالب رفتن رود. اطفاح و تطفیح، لبالب کردن خنور. طفوح و طفح، لبالب گردیدن خنور. (منتهی الارب). نزق، لبالب شدن آوند و آبگیر. صاحب آنندراج گوید: لبالب یعنی از این لب تا آن لب که عبارت از مجموع و تمام باشد به معنی مملو و پر وبه معنی پیالۀ مملو از شراب مجاز است:
خسرو بیدل توام مست شبانۀ لبت
یک دو لبالبم بده تا بخمار درکشم.
میرخسرو.
هنوز عقل ز تزویر میدهد خبرم
لبالبم دوسه پیش آر و بیخبر گردان.
میرخسرو.
، لب بر لب نهادن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَ لِ)
لبالب الغنم، غوغا و آواز گوسپندان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لواب. نام نهری و رودخانه ای به کوه کیلویۀ فارس، آبش شیرین و گوارا. آب چشمۀ دلی گردد (؟) وچشمۀ مارگان و چشمۀ زنگبار و چشمۀ سادات در قریۀ لب آب ناحیۀ بویراحمد کوه کیلویه بهم پیوسته رود خانه لب آب شود و چون به قریۀ کلات ناحیۀ دشمن زیاری کوه کیلویه رفت به آب چشمه کمردوغ و چشمۀ جن و چشمۀ رئیسی آمیخته رود خانه کلات شود. (فارسنامۀ ناصری)
نام دیهی شش فرسنگ غربی دراهان. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نیکدلی. (منتهی الارب) ، مهربانی کردن. (دهار). مهربانی کردن بر فرزند، مهربانی کردن و لیسیدن گوسپند بچه را پس از زاییدن، پراکنده شدن، بانگ کردن تکه وقت برجستن بر ماده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان دیکلیۀبخش هوراند شهرستان اهر، واقع در 24هزارگزی جنوب هوراند و 6هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل و دارای 280 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شب انبوی. شب بوی. منثور. گلی که در شب بو میدهد و در روز بو ندارد و آن اقسام دارد. (فرهنگ نظام). گیاهی است از تیره صلیبیان که زینتی است و ارتفاعش بین 30 تا 70 سانتیمتر است و بسبب دارا بودن گلهای معطر و زیبا غالباً در باغچه ها کشت میشود برگهایش سبز روشن و گلش معطر و زرد و به الوان دیگر نیز میباشد. میوه اش خورجین و پوشیده از کرکهای کوتاه است. در این گیاه ’آلکالوئیدی’ به نام ’کری ئین’ و ’گلوکزیدی’ به نام ’کرانتین’ یافت میشود که به مقدار فراوان در دانۀ گیاه موجود است. دانۀ شب بو دارای روغنی است به مقدار زیاد که شامل اسیدهای: ’اروسیک’ و ’لینولئیک’ و ’لینولنیک’ میباشد. سابقاً در پزشکی این گیاه را در مورد سقط جنین بکار میبردند. شقاری. شمشم. خمخم. خیرو. خیری. شب بوی. توضیح آنکه بیخ شب بو را که به نام علف مریم نیز خوانده میشود، با این گیاه نباید اشتباه کرد. (فرهنگ فارسی معین). و نیز رجوع به گیاهشناسی گل گلاب ج 1 ص 207 شود.
- شب بوی انگلیسی، گیاهی است از تیره صلیبیان که آن راعلف سیر نیز گویند. ارتفاعش بین 30 تا 50 سانتیمتر و قسمتهای تحتانی آن کمی کرک دارد. ریشه و برگ این گیاه اگر در بین انگشتان فشرده شود بوی سیر از آن استشمام میشود و در اکثر نقاط ایران میروید. سیرک. حشیشه القثوم. سیرج. صارمساق اوتی. (فرهنگ فارسی معین).
- شب بوی باغی، گیاهی است که آن را شب بوی سلطانی نیز گویند. (فرهنگ فارسی معین).
- شب بوی خانمی، گیاهی است که آن را شب بوی هراتی نیز گویند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شب بوی هراتی شود.
- شب بوی درختی، یا شب بوی سلطانی. (فرهنگ فارسی معین).
- شب بوی دریایی، گونه ای شب بو که دارای گلهای نسبتاً درشت بنفش قرمزرنگ است و تکثیرش بوسیلۀ تخم به عمل می آید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شب بوی سلطانی شود.
- شب بوی زرد، نوعی شب بو که دارای گل زرد است و بعلت زیبایی گلهایش بیشتر از انواع دیگر مورد توجه است. خیری اصفر. منثور اصفر. توضیح: منظور از گل خیری که در ضمن اشعار گویندگان ادوار مختلف پارسی زبان آمده، همین گل است زیرا گلهایش دارای رنگ طلایی و تلألؤ خاصی است. (فرهنگ فارسی معین).
- شب بوی سلطانی، گونه ای شب بو که دارای گلهای زرد یا بنفش است و برگهایش دانه یی میباشد و ارتفاعش بالغ بر یک متر میشود و پایا است. شب بوی باغی. شب بوی درختی. منثور بری. خیری اصفر. (فرهنگ فارسی معین).
- شب بوی هراتی، گونه ای شب بو که دارای برگهای دراز و گلهای خوشه یی ارغوانی است عطر گلهای این گونه شب بو از دیگر انواع بیشتر است. تکثیر این گیاه بوسیلۀ پاجوش و گاهی بوسیلۀ تخم است. منسور. منثور. منسوب. گل عروسان. گل عروسون. شب بوی خانمی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لبلب
تصویر لبلب
همسایه دوست دوست خوشرفتار، سر سینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبالب
تصویر لبالب
مالامال، مملو، لب ریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شب بو
تصویر شب بو
گلی که در شب بو میدهد و در روز بو ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی لغلغو پارسی است کسی که نتواند راست بایستد و راست برود لرزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لب بلب
تصویر لب بلب
پر مملو ممتلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب لمبو
تصویر آب لمبو
میوه لهیده و پر آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب لنبو
تصویر آب لنبو
میوه ّ فشرده میوه شل شده پر آب: انارآب لمبو آب لمبه آب لنبو
فرهنگ لغت هوشیار
لبو. هرزگی لهو: من کلاهی داشتم از لبلبو گم شد زمن در میان دفتر سلطان سلیمان یافتم. (بنقل آنند لغ) توضیح در جواهر الاسرار آذری در شرح بیت فوق آمده: کلاه لقد خقنا الانسان من احسن تقویم بر سرم بود چون متابعت لهو لغو کردم بتادیب ثم رددناه اسفل سافلین از سرم بیفتاد - چه لبلبو بزبان رومی لهو و لغو را گویند. درمیان دفتر سطلان سلیمان گویند. در میان دفتر سلطان سلیمان یافتم یعنی حضرت نایب مناب - که پیر مرشد است - باز آن کلاه برسرم نهاد یعنی مرا بتوبه و سلوک بمقام اصلی و جوهر حقیقی خود رسانید که او کون جامع است هر جا که دفتری گم شود در خزانه جامعیت معرفت او باز توان یافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شب بو
تصویر شب بو
گیاهی است از تیره صلبیان که زینتی است و به سبب دارا بودن گل های معطر و زیبا غالباً در باغچه ها کشت می شود. شب بوی، شقاری، شمشم، خمخم، خیرو، خیری نیز گفته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لبالب
تصویر لبالب
((لَ لَ))
پر، مالامال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب لمبو
تصویر آب لمبو
((لَ))
میوه ای که در اثر فشردن آبش را از دانه جدا کرده باشند، مانند انار، هرچیز له شده
فرهنگ فارسی معین
آکنده، انباشته، پر، سرشار، لبریز، مالامال، مشحون، ممتلی، مملو
متضاد: تهی، خالی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مچاله شده، له شده
فرهنگ گویش مازندرانی
بوی گند که در اثر گرما پراکنده شود
فرهنگ گویش مازندرانی
جای خیس
فرهنگ گویش مازندرانی
تمشک فروش
فرهنگ گویش مازندرانی